فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی می کرد
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه ی انگوری به او داد
و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن
فرعون یک روز از او فرصت گرفت
شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد
و همچنان عاجز مانده بود
که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد
فرعون پرسید کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد
شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست!!
سپس وردی بر خوشه ی انگور خواند و خوشه ی انگور طلا شد
بعد خطاب به فرعون گفت
من با این همه توانایی «لیاقت بندگی خدا» را نداشتم
آن وقت تو با این همه حقارت ادعای «خدایی» می کنی؟!
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت
چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد
زیرا می دانستم که از نسل او همانند «تو» به وجود می آید !!
_______________________________________________________________________-
تازه از خواب بیدار شده بودم نزدیک ظهربود دیدم شیطان نشسته وبه ارامی صبحانه میخورد؟!
ازاوپرسیدم: پس چرا به سرکار خود نمیروی و مردم را گمراه نمیکنی؟!
درجواب گفت:ان کارهایی که من شبها به صد هوس و طرفند به ادم ها یاد میدادم الان روزها به هزار حقه وحیله انجام میدهند.!
ظهرشده بود شیطان به ارامی دراز شد و قبل از اینکه به به خواب برود آرام زیرلب می گفت: اگرمیدانستم فرزندان ادم تا این اندازه خطرناک هستند همان روز اول بر ادم سجده میکردم؟!
____________________________________________________________________________________
باتشکرMH12
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
<-CategoryName->
:: برچسب‌ها:
<-TagName->
تبادل
لینک هوشمند
